رویکردهای چهارگانه ویتینگتون به استراتژی

استراتژی چگونه عمل می‌کند؟

ریچارد ویتینگتون در کتاب «استراتژی چیست» خود به معرفی چهار رویکرد عمده درمورد استراتژی پرداخته و موقعیت آنها را روی دو محور به نمایش گذاشته است.

صادق قادری کنگاوری
دانشجوی دکترای مدیریت استراتژیک

ریچارد ویتینگتون در کتاب «استراتژی چیست» خود به معرفی چهار رویکرد عمده درمورد استراتژی پرداخته و موقعیت آنها را روی دو محور به نمایش گذاشته است. این چهار رویکرد دارای مفروضات و مفاهیم متفاوتی هستند و در دورههای زمانی متفاوتی بروز و ظهور پیدا کردهاند. کار ویتینگتون دستهبندی مکاتب بوده است و این دستهبندی در یادگیری بهتر و به خاطر سپردن سریعتر مطالب بسیار مفید بوده است. در برخی موارد برای یادگیری و به خاطر سپردن تئوری و مفاهیم علمی هیچ راهی بهجز دستهبندی وجود ندارد. در این دستهبندی دوبعدی، محور عمودی به سودآوری و تکثرگرایی اهداف استراتژی اشاره دارد و محور افقی نیز استراتژی تعمدی، اندیشیده شده و محصول تحلیل و محاسبه از یکسو و استراتژی خودجوش و محصول اتفاقات، ابهامات و اجبارها از سوی دیگر مطرح شده است. بهطور خلاصه، این دو محور پاسخهای متفاوتی را به دو سوال بنیادین بیان میکنند: «استراتژی به چه کار میآید؟» و «چگونه عمل میکند؟»

رویکردهای عمده به راهبرد

محل قرار گرفتن هر یک از رویکردهای چهارگانه فوق، مفروضات اساسی آنها را آشکار میسازد. رویکردهای کلاسیک و تحولی به دنبال حداکثرسازی سود و رویکردهای سیستمی و فرآیندی، چندوجهی (متکثر) بوده و علاوهبر سود، گزینههای دیگری را نیز بهعنوان پیامد و هدف استراتژی در نظر میگیرند.
در زیر به صورت خلاصه از هر رویکرد مطالب عمده را بیان میکنیم:


رویکرد سنتی یا کلاسیک به راهبرد

رویکرد سنتی که قدیمیترین و همچنان تاثیرگذارترین رویکرد است، بر مبنای برنامهریزی عقلایی است و شیوهای است که بیشتر بر کتابهای درسی مدیریت راهبردی سیطره دارد. از نظر مکتب سنتی، برنامهریزی میتواند تغییرات بازار را پیشبینی کند و خود را با آن منطبق سازد. راهبردها به شایستهترین شکل ممکن، از طریق بررسیهای عقلایی تدوین میشوند که البته لازمه آن، فاصله گرفتن از فضای پرغوغای میدان نبرد کسبوکار است. سود بهعنوان بزرگترین هدف کسبوکار است و برنامهریزی عقلایی وسیله نیل به این هدف است. نظریههای اولیه این رویکرد، در قالب رشتهای منسجم، در دهه 1960، با نوشتههای یک متخصص تاریخ کسبوکار به نام آلفرد چندلر (1962)، نظریهپردازی به نام ایگور آنسف (1965) و بازرگانی به نام آلفرد اسلون (1963) بیان شد. این سه نفر مشخصات مهم رویکرد سنتی را پایهگذاری کردند. این مشخصات عبارت است از: وابستگی به تحلیلهای عقلایی، جدایی طراحی از اجرا و تعهد به حداکثرسازی سود.


رویکرد تحولی به راهبرد

این رویکرد از استعاره تقدیرگرایانه تکامل زیستشناختی سرچشمه گرفته است؛ اما به جای قانون جنگل، نظام بازار را مبنای تحلیل راهبرد قرار داده است. رویکردهای تحولی، به توانایی مدیران عالی در برنامهریزی و عملکرد عقلایی اطمینان کمتری دارد. این رویکرد، به جای تکیه بر مدیران، از بازارها انتظار دارد تا حداکثرسازی سود را تضمین کنند. نظریهپردازان تحولگرا با تاکید بر فرآیندهای رقابتی ناشی از انتخاب طبیعی، فرآیندهای برنامهریزی عقلایی را لزوما تجویز نمیکنند؛ بلکه، از نظر آنها فارغ از روشهایی که مدیران اتخاذ میکنند، این بهترین مجری است که بقا مییابد. نیازی نیست که مدیران به شیوهای عقلائی به بهینه کردن امور بپردازند، چرا که «تحول، نتیجه تحلیل طبیعت از هزینه و فایده است.»
بهطور خلاصه تحولگرایانی چون حنان و فریمن یا الیور ویلیامسون بر این باورند که استراتژی در مفهوم کلاسیک آن (برنامهریزی عقلایی آیندهنگر) اغلب نامربوط و غیرعملی به نظر میرسد؛ زیرا محیط معمولا ناآرامتر و نامطمئنتر از آن است که بتوان آن را به صورتی اثربخش پیشبینی کرد. تحولگرایان فرضِ «مدیر به عنوان استراتژیست» را به چالش میکشند و بر این باورند که ماهیت پویا، رقابتی و خصمانه بازار این مفهوم را در بر دارد که بقای بلندمدت، قابل برنامهریزی نیست و تنها سازمانهایی دوام میآورند که بیاموزند چگونه استراتژیهای حداکثرسازی سود را دنبال کنند. کسبوکارها در فضایی شبیه به تحول در گونههای زیستی قرار دارند؛ به این معنی که سازوکارهای رقابتی بازار، با بیرحمی تمام، مناسبترین کسبوکارها را برای بقا برمیگزینند و دیگرانی را که فاقد توان لازم برای تغییر، یا سرعت کافی بهمنظور دفاع از خود بودهاند، نابود میکنند. بنابراین، از نظر تحولگرایان، این بازار است که انتخابهای مهم و اساسی را انجام میدهد و نه مدیران! استراتژیهای موفق، تنها زمانی پدیدار میشوند که فراگرد انتخاب طبیعی، قضاوت خود را انجام میدهد. تمام آنچه مدیران قادر به انجام آن هستند، صرفا این است که اطمینان یابند که تا حد ممکن با تقاضاهای روزانه محیط منطبق شدهاند.


رویکرد فرآیندی

این رویکرد بر ماهیت پیچیده و ناکارآمد کل زندگی انسان تاکید میکند و به شیوهای عملگرا، راهبرد را متناسبسازی سازمان با بازار میداند. رویکرد فرآیندی، همچون رویکرد تحولی، درباره امکان ایجاد راهبرد عقلایی تردید دارد؛ اما به توانایی بازارها در تضمین حداکثر کردن سود، نیز چندان اطمینان ندارد. از منظر فرآیندگرایان، هم سازمان و هم بازارها، اغلب اوقات، پدیدههای بسیار آشفته و پیچیدهای هستند و از دور نشان راهبردها، به صورت بسیار مبهم و در گامهای کوچک، پدیدار میشوند. در واقع، به بیان آنها، مدیران راهبردها و مزایای رقابتی خودشان را مرهون همین نقصهای بسیار زیاد فرآیندهای سازمانی و بازاری میدانند. بهترین توصیه فرآیندگرایان این است که در راه انجام فعالیتهای عقلائیِ آرمانی اما دستنیافتی، خود را به زحمت نیندازید، بلکه جهان را همانگونه که هست بپذیرید و با آن کار کنید.مبانی رویکرد فرآیندی، به کوشش ابتکاری دانشکده کارنگی آمریکا (و بهطور خاص، به افرادی چون ریچارد سیرت، جمیز مارچ و برنده جایزه نوبل، هربرت سایمون) بر میگردد. این افراد در کنار یکدیگر، الگویی برای ایجاد راهبرد پیشنهاد کردند که با وجود گذشت بیش از چهار دهه از آن هنوز بهطور افراطی مدعی نوآوری است. آنها که نه بحث فریبنده انسان اقتصادی عقلائی را قبول داشتند، نه کامل بودن بازار رقابتی را میپذیرفتند، پیچیدگی درون سازمانها را جدی گرفتند. در اینجا بود که آنها دو مضمون را مطرح کردند که اکنون بیان تفکر فرآیندگرایان شناخته میشود؛ این دو مضمون عبارت است از: محدودیتهای شناختی رفتار عقلایی، بهویژه پس از شرحی که هنری مینتزبرگ درباره آن دارد و دیگری، خردهسیاست سازمانها، که اندرو پیتگرو آن را مطرح کرد.


رویکرد سیستمی به راهبرد

این رویکرد با نگاهی نسبیتگرا، اهداف و ابزارهای راهبرد را از فرهنگ و قدرت نظامهای اجتماعی محلی که راهبرد در آنجا شکل میگیرد تفکیکناپذیر میداند.
در مقابل برخی پیشنهادهای پوچگرایانه نظریهپردازان تحولگرا و فرآیندگرا (نسبت به توان برنامهریزی) نظریهپردازان سیستمی، بر اعتقاد خود به ظرفیت سازمانها برای برنامهریزی قبلی و انجام اقدامات اثربخش در محیطهایشان مصر هستند. تفاوت آنها با سنتگرایان این است که حاضر نیستند بپذیرند که صورتها و هدفهای عقلانیت سنتگرا فراتر از آن هستند که صرفا پدیدههای خاص تاریخی و فرهنگی تلقی شوند. نظریهپردازان سیستمی بر این مساله تاکید میکنند که هر بافت اجتماعی اصول خاص و منحصربهفرد خود را برای راهبرد دارد.
عقیده اصلی نظریه سیستمی این است که تصمیمگیرندگان تافتههای جدابافتهای نیستند که جدا از دیگران به حسابرسی و تعاملات صرفا اقتصادی بپردازند، بلکه جزئی از مردم هستند و عمیقا در نظامهای اجتماعی ریشه دارند که به شدت با هم عجین شدهاند. نظریه «تثبیت» اجتماعی گرانووتر (1985) این مفهوم را دربردارد که فعالیت اقتصادی نمیتواند در برج عاج محاسبات مالی غیرشخصی قرار گیرد. در واقعیت، رفتار اقتصادی افراد در شبکهای از روابط اجتماعی تثبیت میشود؛ این شبکه ممکن است دربرگیرنده خانواده، دولت، سوابق تحصیلی و شغلی و حتی مذهب و نژاد باشد. این شبکهها بر ابزار و اهداف فعالیتها تاثیر میگذارند و تعیین میکنند چه رفتاری برای اعضایشان مناسب و معقول است. رفتاری که ممکن است برای نظریهپردازان سنتگرا غیرعقلانی و ناکارآمد به نظر آید، ممکن است براساس شاخصهای محلی و روال کار در بافت اجتماعی خاصی کاملا عقلانی و کارآمد باشد.
با شرحی که از رویکردهای چهارگانه ویتینگتون گذشت، در نهایت باید به این سوال پاسخ داده شود که «کدامیک از رویکردهای بالا بهترند؟» در جواب باید بیان کرد که: «هرگز نمیتوان ادعا کرد که یک راه بهخصوص، بهترین راه است. راه درست، سازگار کردن راهبرد با محیطهای سازمانی، اجتماعی و بازار است.»
در زیر مناسبترین بسترها برای بهکارگیری هر کدام از رویکردهای بالا آورده شده است:
رویکرد کلاسیک (سنتی): صنایع بالغ، سرمایهمحور و قدرت انحصاری
رویکرد تحولی: شرکتهای کوچک و صنایع نوظهور
رویکرد فرآیندی: شرکتهای مبتنی بر دانش و بوروکراسیهای حمایت شده
رویکرد سیستمی: شرکتهای خانوادگی و دولتی


برگرفته شده از کتاب:
What is Strategy and does it matter? Richard Whittington

مشاهده نظرات